خب گلم مرسي كه تو وبلاگت از بارون نوشتي شايد باورت نشه من چند روزي بود كه اين اهنگو با خودم زمزمه ميكردم و تا به (اما تو چتر و بستي كبوتر ...)ميرسيدم مثل كولي ها داد ميزدم وميخوندم از اون طرف ايمان و مامانش وبعد هر سه تايي ميزديم زير خنده ...مامانش ميگه لعبت منو هم اورد وسط از بس هي گفت عجب كبوتر عاقلي ...فكر كنم روژان هم ميخواد كبوتر بشه اخه هر چي گفتم چترتو باز كن قبول نميكرد وهي ميگفت منم مثل شما بزرگ شدم ..در همين حين ايمان گفت لعبت صبر كن باهم بريم من همينطور كه منتظر ايمان بودم وباهش حرف ميزدم زير چشمي حواسم به روژي بود نينا بخدا ديدم رفت چترشو انداخت زير يه ماشين كه پارك كرده بود و خودشو زد به بيراه ...مرده بودم از خنده ايمان اومد گفت روژين جان كو چترت ؟گفت ايمان جون كلاغه اومد بردش من با عصبانيت گفتم كدوم كلاغه ؟با گريهءالكي گفت همون كه دئوستت هي ميگي دوسش دارم ...واي نينا ايمان كه افتاد روي زمين از خنده نازي از صداي ايمان وحشت كرده بود ومن هم كه بزور خودمو نگه داشته بودم ....خلاصه بي چتر برديمش مهد شب ايمان گفت كلاغه اوردش و گفت به روژين بگو ديگه كاراشو گردن من نندازه اون بازم بروش نياورد و گفت باشه