حذر از عشق ندانم
و من در اوج تنهايي خود با تمام وجود درك كردم كه
اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
و عشق صداي فاصله هاست
نيناي مهربونم...خانومي گلم...واقعا نمي دونم چطور ازت تشكر كنم ... تو من رو به زندگي برگردوندي ...به عشق ...به دوباره ساختن... در اون نيمه شب باراني كه صداي باران و صولت سرما بيداد ها ميكرد دستي گرم و مهربان بر سر پسرك تنهاي قصه ما كشيده شد و بارقه هاي اميد را در قلبش روشن ساخت... آره عزيزم اون دست مهربون كه به نظر من دست خدا بود ....دست تو بود ...دست نيناي گلم ...
حال پسرك تنهاي قصه ما باز قلبش متپد در پي عشقي ديگر به اميد فردايي روشن ... پسركي كه در نيمه شبان تمام راز و نيايشش با خدا اين بود كه
مگذار تا كه ساده بميرم در اين سراب
من تشنه ام لبان تو را آب آب
حال مي داند كه ديگر تنها نيست چون دوستاني دارد بهتر از آب روان
و خدايي كه در اين نزديكي است
و پسرك ديگر نخواهد مرد زيرا ميداند
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
هزار بار ممنون خانومي
بازهم شبي نيمه شبي زير بارون دستي بر سر پسرك قصه ما بكش