توي اين کوچههاي مه گرفته ،
کسي دلواپس اندوهِ من نيست !
هنوزم تو چشام خورشيدِ اما ،
ديگه حسي واسه روشن شُدن نيست !
دوباره ميرسم به خاطراتي ،
که با عطر خوش خونه رفيقن !
ترانه سر رسيده از سکوتم ،
ولي ميلي ندارم من به خوندن !
تموم کوچهها تاريکن اينجا !
تموم آرزوها دستِ بادن !
من از اين آدمکها نااُميدم ،
که چشماي منُ به گريه دادن !
منُ آشتي بده با سرزميني ،
که پايانِ تموم آرزوهاس !
ببر من رُ از اين شبهاي سنگي ،
دلم بيتاب کشفِ صبح فرداس !
منُ اين پرسههاي بيبهونه !
منُ روياي لمس خاکِ خونه !
منُ آواز دلگير غريبي ،
توي پسکوچهي غربت ، شبونه !