با اصرار بر و بچ من مجبور شدم براي دفعه شونصدم دفتر جكم را باز كنم و واستون از اين كتاب پر بار جك بگم .
مي گن كه يه روز يه حامدي مي ره خواستگاري . خلاصه پدر و مادر دختره جواب رد مي دن و مي گن دختر ما داره درس مي خونه .
حامد هم خداييش كم نمياره . مي گه اشكال نداره بذاريد درسش را بخونه . من ميرم و دو ساعت ديگه بر مي گردم